دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
لیندا به سرعت پله های هواپیما را طی کرد، او مهماندار یکی از خطوط بین المللی بود و باید خود را برای پروازی طولانی مدت آماده می کرد، قرار بود هواپیما تا لحظاتی دیگر کالیفرنیا آمریکا را به مقصد هامبورگ آلمان ترک کند و پرواز حدود یازده ساعت طول می کشید، پس از لحظاتی مرد 50 ساله ای که توماس نام داشت و ظاهراً خیلی هم ثروتمند بود از پلکان هواپیما عبور کرد و داخلش شد، لیندا به چشمهای درشت آبی او نگاه کرد و با لبخند او را به سمت کابین مخصوصش هدایت کرد، بعد از دقایقی هواپیما به حرکت درآمد و در آسمان به اوج گرفت، هوا ابری شده بود هواپیما اندکی تکان خورد انگار در یک چالۀ هوایی افتاده بود، با تکان بعدی، توماس جیغ خفیفی کشید: « وای خدای من، کمکم کن... » لیندا شتابان به سوی او رفت، رنگ صورت توماس سفید شده و دندان هایش از ترس به هم می خورد، پیشانی اش خیس از عرق بود، لیندا با دستپاچگی لیوان آبی به دستش داد، توماس به شدت ترسیده بود با دستهای لرزان جرعه ای از آب را نوشید، بعد از اینکه کمی از ترسش کاسته شد با صدای لرزان گفت: « من از هواپیما وحشت دارم از کودکی از ارتفاع و پرواز می ترسیدم و از شدت وحشت به حال مرگ می افتادم، راستش از تنها ماندن هم می ترسم چون مرا به یاد دوران تلخ کودکی ام می اندازد که همیشه تنها بودم، امروز تنها سوار هواپیما شدم تا شاید بتوانم به این دوتا ترس غلبه کنم و راحت شوم، اما حالا فهمیدم این ترس ها در وجودم ریشه دارند و هرگز دست از سرم برنمی دارند، ترس های کودکی قدرت شان از هر مال و ثروتی بالاتر است. » لیندا با دلسوزی به او خیره شد و در عمق چشمهای آبی اش توانست افسردگی را ببیند...


ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد